دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 6279
تعداد نوشته ها : 5
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
محمد محمدي

سلام

قراره برای اولین بار تاسوعا و عاشورای تبریز رو هم ببینم.

امشب من و شوهرم میریم تبریز (اگه خدا بخواد)

شوهرم بچه تبریزه و خانوادش انجاهستند اما من این دوسال که از ازدواجمون میگذره اولین باره میتونم این ایام رو برم اونجا.

میگن مراسمشون خیلی دیدنیه.

دیشب می خواستم وسایلم رو جمع کنم برای همین نتونستم برم هیئت و از سر کار یه سره رفتم خونه. دلم میخواست تو مراسم باشم. یهو دیدم یه صدایی میاد از تو کوچه. نگاه کردم و دیدم یه هیئت بزرگ مهمان امده به هیئت کوچولو و جمع و جور بچه های محله که خودشون امسال راه انداختن. منم تونستم از کنار پنجره خونه تو مراسمشون شرکت کنم . یه ساعتی اونجا درست جلوی  خونه ما برنامه داشتن .

راستش تو دلم گفتم انگار خدا این ها رو به خاطر من به اینجا فرستاده. . .

به هر حال دیشبم این سعادت رو داشتم.

خدایا شکرت... 

...

فرنوش

دسته ها :
پنج شنبه 1388/10/3 11:5

سلام.

این روزها روزهای عجیبیه. دیشب تا اخر شب توی هیئت بودم. عزاداری کردم .

اما نمیدونم چرا امسال که یه حاجت بزرگ دارم نمیتونم اصلاً این حاجتم رو بخوام .

هرسال وقتی میخواستم دعایی بکنم فکرم رو روش متمرکز میکردم و با تمام وجودم میخواستمش.

اما امسال که حاجتم از هر سال بزرگتر و دردناکتره اصلا نمیتونم . از قبل محرم دلم میخواست زودتر بیاد تا هم یه دل سیر گریه کنم و هم حاجتم رو از ته دل بخوام . اما حالا که اومده نه میتونم گریه کنم و نه میتونم حتی به حاجتم فکر کنم.

انگار یه چیزی نمیذاره. انگار یه چیزی مدام مانع میشه.

به هر حال...

یا حسین

دسته ها :
چهارشنبه 1388/10/2 13:49

سلام

امروز بعد از مدتها میخوام بنویسم.

الان که اینها رو مینویسم از سر کار امدم مغاره کوچولوی شوهرم و دارم از روی یه عالمه از وسایل کارش خودم رو به زور به کی برد میرسونم تا شاید بتونم بنویسم.َ

اما خوب همین که پیشش هستم خوبه.

ایشالا از این به بعد بیشتر می نویسم.

دسته ها :
شنبه 1388/7/18 20:27

سلام.

حسابی خسته ام .

چهار شنبه اسباب کشی کردم ولی هنوز نتونستم زندگی رو مرتب کنم و تو خونه جدید جاگیر بشم.

این چند روزه همه مشغول کار بودند. ولی خوب شکر خدا بیشتر کارها انجام شد.

فکرش رو هم نمیکردم اسباب کشی اینقدر سخت باشه.

و حتی فکرش رو هم نمیکردم که اینقدر وسیله داشته باشم. مگه تموم میشد. خدا رو شکر میکنم که خونم کوچیکه . وگرنه دیگه چی میشد.

به هر حال...

زندگی خیلی خوشگله 

دسته ها :
شنبه 1387/12/3 14:1

سلام

امروز میخوام اولین قلم رو به زندگی بزنم.

فکر میکنم بهتره اولین قلم یه معرفی نامه باشه .

من فرنوشم. 25سالمه.تقریبا یک ساله ازدواج کردم. اقتصاد خوندم.از زندگیم راضیم. شوهرم رو دوست دارم.پیش برادرم کار می کنم . برادرم رو هم دوست دارم.محل کارم طبقه پایین خونه مامان و بابامه . اونا رو هم  دوست دارم.اصلا من همه ادم ها ی دور و برم رو دوست دارم. خودم رو هم خیلی دوست دارم.

فکر میکنم خودم رو خوب خوب و به اندازه معرفی کردم.

اما این روزها .این روزها سرم خیلی شلوغه. باید اسباب کشی کنم چون صاحب خونه اجاره رو حسابی برده بالا.چهارشنبه  اسباب کشی دارم.گرچه صاحب خونه قبلی حاضر نیست پول پیشمون رو به همین سادگی بده.

بیخیالش...

اما بلاگ من قرار نیست اینجوری پیش بره.بلاگ من راجع به زندگیه .راجع به تمام علایق و خواسته های من.راجع به هر چی که دوست دارم داشته باشم یا هر چی که دارم و دوستش دارم.و راجع به هر چی با هر نوع قلمی که بیشتر بپسندم.شاید این بلاگ باعث بشه که من دوباره بتونم قلم دست بگیرم و گاهی چیزهایی و مثل قبل بنویسم.الان خیلی وقته که دیگه کنار گذاشتم نوشتن رو.ولی میخوام دوباره اینجا شروع کنم.

برای خودم ارزوی موفقیت میکنم. 

من همان مرغک وحشی بودم
همه اینجا به شکارم بودند
چشم بیمار تو در بندم کرد
ناز چشم تو خریدارم کرد 
دسته ها :
يکشنبه 1387/11/27 21:10
X